خاطرات پشت دوربین

ساخت وبلاگ
 چند روز پیش به خاطر یک حرکت ساده عضله پام به شدت گرفت، طوریکه ظرف چند ساعت قدرت حرکت دادن پام رو نداشتم اینقدر که درد شدیدی داشت. راهی درمانگاه شدم.  جلوی پله های در ورودی درمانگاه پیرمرد گدایی نشسته بود و گدایی میکرد. من که لنگ لنگان راه میرفتم متوجه شدم که از پله ها نمیتونم بالا برم و به سمت قسمتی رفتم که مخصوص ویلچر هست. از جلوی پیرمرد گدا رد میشدم که ناگهان پیرمرده زل زد تو چشمام وگفت: من کورم یک کمکی به من بکن!  اول جا خوردم بعدش اینقدر خندم گرفت که درد پام رو فراموش کردم.گدای دروغگو، باعث شد چند لحظه درد به اون شدت رو فراموش کنم. فکر کنم بخاطر اینکه من رو خندوند  باید کمکش میکردم ولی واسه دروغگویی کاملا واضحش این کار رو نکردم... خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 90 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 5:44

 همه با رسم قربونی کردن گوسفند جلوی پای عروس و داماد آشنا هستید. من یکی به خوب و بدش کار ندارم ولی هر وقت صحنه قربونی باشه میرم یکم دورتر، که جون دادن حیوون رو نبینم. وقتی توی مجلس هستیم که فیلمبردار آقا این صحنه ها رو میگیره. فیلمبردار آقا چنان از جلومیگیره که یکبار خون پاشید روی شلوارش، من که دلش رو ندارم بعد از اون همه بزن و بکوب همچین صحنه ای رو ببینم.  یک شب که موقع قربونی بود و من طبق معمول رفتم عقب بایستم که صحنه قربونی رو نبینم؛ توی یک گوشه تاریک کوچه متوجه یک دختر هشت یا نه ساله شدم. برام عجیب بود که تنهایی اونجا چیکار میکنه. رفتم جلو و دیدم دخترک گریه میکنه و میلرزه، به دخترک گفتم چی شده ؟  دختر در حالیکه از شدت ترس لکنت گرفته بود به گوسفند اشاره کرد و گفت: کشتنش من میترسم. بهش گفتم : پس مامانت کو؟ دختر گفت: رفت تو خونه عروس. به دختر گفتم : تو هم برو خونه پیش مامانت، گفت : از گوسفند میترسم. بهش گفتم: بیا من میبرمت، کنار من وایستا به گوسفند هم نگاه نکن. دخترک اومد کنارم، دستام رو گذاشتم رو شونه هاش تا ترسش کمتر بشه. باورم نمیشد از شدت ترس مثل بید میلرزید. ا خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 81 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 5:44

چند مورد عروس و داماد داشتیم که به نظر میومد با هم تفاوتهای اساسی دارند، ولی با همدیگه ازدواج کردند. آخر و عاقبت ازدواجشون چی میشه نمیدونم . به هر حال براشون آرزوی خوشبختی میکنم...۰۱ عروس ۳۵ ساله بود و ده سال از داماد بزرگتر بود.... ۰۲ عروس یک خانم مطلقه بود که فرزندی هفت ساله داشت و داماد پسری بود که سه سال از عروس کوچکتر بود... ۰۳ داماد پسری بی قید بود و عروس مذهبی. ۰۴ اختلاف قد عروس و دامادبه نیم متر میرسید. ۰۵ عروسی قد بلند با هیکلی درشت، داماد لاغر و قدش از عروس ۵ سانتی کوتاهتر بود. ۰۶داماد ۲۵ سال داشت و عروس ۱۶ ساله ، البته رفتار عروس شبیه دختر بچه های ۱۲ ساله بود. ۰۷دامادی از سطح پایین جامعه، خوش تیپ و قیافه اما عروس از یک خانواده متمول، تپل و با قیافه معمولی و خیلی غرغرو. ۰۸داماد تصمیم گیرنده و همه کاره، عروس شنونده و مطیع اوامر...   خاطرات پشت دوربین...
ما را در سایت خاطرات پشت دوربین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sanaz1359a بازدید : 91 تاريخ : جمعه 13 اسفند 1395 ساعت: 13:13